تأملاتی دربارهٔ تبعید و بیثباتی آکادمیک[1]این مطلب تلخیصی است از Vatansever, Aslı, and Aysuda Kölemen. 2020. «Reflections on Exile and Academic Precarity: Discussing At the Margins of Academia.» European Journal of … Continue reading
گفتوگوی آیسوندا کلمن با اصله وطنصور
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
زمان مطالعه: 17 دقیقه
یکی از بحثهایی که در کتابتان، در حاشیه دانشگاه: تبعید، ناامنی، و سوبژکتیویته (۲۰۲۰)، طرح کردهاید کارکردهای متفاوت بیثباتسازی کار دانشگاهی است. شما استدلال میکنید که امروزه بیثباتی کار دانشگاهی هم از نظر کیفی هم از نظر کمّی با گذشته متفاوت است. یکی از این تفاوتها در طرد شدن از موقعیتهای دانشگاهی باثبات است که در فضای نئولیبرال در این دههها دیده میشود. ممکن است دربارهٔ این تفاوت و علتها و پیامدهای آن بیشتر توضیح دهید؟
این موضوع مرتبط است به تبدیل ناامنی از ابزار تنبیهی به منطق سیستمی. من برای این تحلیل عمیقاً مدیون آثار ایزابل لوری دربارهٔ ناامنی هستم. لوری در وضعیت ناامنی (۲۰۱۵) استدلال میکند که بیثباتسازی دیگر نوعی مجازات برای افراد نابهنجار نیست و این امر حالا شکلی تعمدی از حکمرانی است که همگان را دربرمیگیرد، گرچه شدت آن بستهبه فاصله افراد از منبع قدرت اقتصادی و سیاسی تفاوت دارد. همهٔ عرصهها هم میتوانند مشمول بیثباتسازی شوند، از اشتغال تا موقعیت سیاسی و امور زندگی. بنابراین، بیثباتی نه صرفاً یک ابزار، که خود بدل به یک هنجار شده است.
ریشههای این تغییر را تا حد زیادی باید در دگرگونی ساختاری این چهار دهه و چرخش نئولیبرال بدانیم. در نظامی که سودها بیشتر و بیشتر میشوند، راههایی که جلوی کاهش نرخ سود را بگیرند هم کم و کمتر میشوند. در چنین وضعیتی تنها راه این است که تعداد سهامداران کمتر شوند و در عوض، تعداد کسانی که در ریسک و بیثباتی شریکند بیشتر شوند. بسیاری از مطالعات به این واقعیت اشاره دارند که این نوع اقتصاد مستلزم نوعی خشونت سیاسی هم هست (Harvey 2007; Sassen 2014; Davies 2016; Streeck 2017). در واقع، تحلیلها حکایت از ظهور نظامهای پوپولیستی محافظهکار در چنین شرایطی دارند. و نباید فراموش کنیم که دوگانگی «سهامداران سود در برابر سهامداران زیان» وجهی جهانی هم دارد: سهامدارانِ خشونت فزاینده سیاسی بیشتر در مناطق پیرامونی و نیمهپیرامونی جهان هستند. اینها همان مناطقیاند که سهم کمتری از «سود» دارند، یعنی بخش کوچکتری از انباشت جهانی سرمایه در اختیار آنها است و این پدیده تصادفی نیست.
اما دربارهٔ تأثیر این وضعیت بر دانشگاه، معتقدم باید ترکیبی از بیثباتی اقتصادی و سرکوب سیاسی را که در حال حاضر نیروی کار دانشگاهی با آن مواجهاند نوعی «سازوکار فشار مضاعف» بدانیم. اینها دو روی یک سکهاند، گرچه نسبتشان بسته به مشخصات هر بخش از اقتصاد جهانی متفاوت است. در کشورهای کانون معمولاً بیثباتی اقتصادی غالب است و در کشورهای پیرامون با شکل های آشکارتری از سرکوب سیاسی مواجهیم.
در این مورد، برخی به من اعتراض میکنند و میپرسند: «یعنی بیکاری در اروپا به همان اندازه بد است که زندانی شدن در ترکیه؟ چطور جرأت چنین ادعایی را دارید؟». برخی مرا بهخاطر کماهمیت جلوه دادن تهدید سیاسی در ترکیه سرزنش میکنند و برخی دیگر به خاطر عدمقدردانی کافی از آزادیهای آکادمیک در اروپا. به نظر من، این دیدگاهی تکبعدی و ناشی از دفاعی اروپامحورانه از « وضعیت استثنایی اروپا» است. اما این دو، یعنی امنیت شغلی و آزادی آکادمیک، را همسنگ نمیدانم. ضمن اینکه، نبود سرکوب سیاسی خودبهخود به معنای وجود آزادی آکادمیک بیحدوحصر نیست. قطعاً باید بپرسیم در جایی که محققان امنیت شغلی ندارند یا در جایی که بازار دستور کار تحقیقاتی را تعیین میکند آزادی پژوهش تا چه حد میتواند وجود داشته باشد. و نکته آخر اینکه، از نظر تحلیلی، باید از این نوع طبقهبندی مکانیکی خودداری کنیم که گویی این دو عامل، ناامنی اقتصادی و ستم سیاسی، میتوانند جدا از هم وجود داشته باشند. کاملاً برعکس، این دو بخشی از منطق سیستماند. اینکه آنها به شکلها و درجات متفاوت در مکانهای گوناگون وجود دارند نباید ما را فریب دهد و فکر کنیم میتوانیم یکی را برطرف کنیم بدون اینکه به دیگری بپردازیم. به تعبیر فردریک جیمسون، ترسیم پدیدههای ساختاری مرتبط در قالب اموری مجزا و منفرد گرایش ذاتی فرهنگ فکریِ سرمایهداری متأخر است (Jameson 2015). بنابراین پیش از مشکلات ساختاری انضمامی، باید با نوعی پارادایم معرفتشناختی مقابله کنیم که امکان شناسایی درست مشکلات را سلب میکند.
یکی از مهمترین بحثهایی که در کتاب در خصوص بیثباتی دانشگاهی طرح کردهاید فرایندهای سوژهزدایی و بازسوژهزایی در بافت و بستر دانشگاه است. با اینکه همهٔ ما دستدرکار درک و تبیین پدیدههای اجتماعی هستیم، تا همین اواخر چندان به بیثباتسازی حرفهمان و اینکه درحال تبدیل شدن به نیروی کار ذخیرهایم توجه نداشتیم. مواردی هم اگر بوده مسائلی فردی تلقی شدهاند و برایشان کاری جمعی صورت نگرفته. شما از این بحث میکنید که ما چطور در استثمار خودمان شریکیم و اینکه چه موانع ساختاری و روانیِ پیچیدهای برای سازماندهی مقاومت وجود دارند. به نظرتان چه نوع سازوکارها و گفتمانهایی این فرهنگ همدستی را ایجاد میکند؟
بسیاری گفتهاند که هویتیابی با شغل و توهم استقلال در میان حرفههای بهاصطلاح خلاق/روشنفکرانه معمولاً منجر به خوداستثماری داوطلبانه و اعتیاد به کار زاهدانه میشود و کار آکادمیک نمونهٔ بارز و در واقع پیشگام در این زمینه است. مدتها قبل از اینکه چرخش نئولیبرالی «انگیزهٔ درونی» را به یکی از معیارهای ضروری کارگران خوب بدل کند، دانشگاهیان به دستمزدهای پایین و کار اضافی داوطلبانه افتخار میکردند. شعار «ما این کار را برای پول انجام نمیدهیم» همیشه در دانشگاهها شنیده میشده. پنهان کردن دستمزدها و سکوت در قبال شرایط مادی زندگی جزء لاینفک فرهنگ کار دانشگاهی بوده است. به یاد دارم که ده سال پیش وقتی میخواستم بهعنوان استادیار در یک دانشگاه خصوصی در ترکیه شروع به کار کنم، چقدر میترسیدم از دستمزدم بپرسم و وقتی هم از رئیس دانشکده که مردی سالخورده و استادی بازنشسته بود، در این مورد پرسیدم اخمی کرد و گفت: «چرا میخواهی بدانی چقدر میگیری؟ مامانت دیگه پول تو جیبی نمیدهد؟» شاید فکر کنیم موردی استثنایی بوده و فقط استادی پیر و مرد میتواند جرأت کند چنین حرفی را به یک زن جوان دانشگاهی بزند. اما در واقع این یکی از نمونههای متعددی است که نشان میدهد چگونه محققان در مراحل اولیهٔ شغلی هر روز مرعوب میشوند و از دفاع از حقوق خود به عنوان نیروی کار منع میشوند و خود دانشگاهیان هم این فرهنگ کار مسمومِ مخفیکاری و شرمساری در این موارد را حفظ کردهاند.
پنجسال پیش که با همکارم، مرال گزیجی یالچین، در مورد شرایط کار در دانشگاههای خصوصی ترکیه تحقیق میکردم، داستانهای وحشتناک زیادی شنیدم، اینکه دانشگاهیان بدون اطلاع از دستمزدشان قراردادهای سفید را امضا کردهاند، سالها درخواستی برای افزایش حقوق ندادهاند، و با اینکه ماهها دستمزدی نمیگرفتند جرأت اعتراض نداشتند. با وجود این، همین افرادی که این داستانها را تعریف میکردند نمیخواستند خود را «کارگر» بدانند چون باور داشتند کاری که میکنند فراتر از یک کار مزدی پیشپاافتاده است. آنها خود را وقف تلاشی مقدس برای دانش کردهاند! ادعای اشتیاق و فداکاری باعث شده رویههای استثماری، مبتنی بر گردنکلفتی، و حتی تحقیر آشکار و ناامنی شغلی را تحمل کنند. به عنوان کسی که ده سالی در دانشگاه از جهنمی به جهنم دیگر رفتهام، باید بگویم این بهاصطلاح اشتیاق و عشق به تحقیق و تدریس به نظرم بیشتر نوعی سازوکار توجیهی برای پذیرش فرهنگ کاریِ بهشدت توهینآمیز و روابط شغلی استثمارگرانه است. این بهویژه در مورد محققانی که وضعیت بیثباتی را تجربه میکنند صادق است که تا اواسط یا اواخر دههٔ چهارم زندگی «تازهپا» بهحساب میآیند و ارتقایی نمییابند. ضمن اینکه، تأکید بیش از حد بر انگیزهٔ درونی در محیط دانشگاهی از باوری خیالی و دیرپا به برتری امیال فکری بر شرایط مادی زندگی سرچشمه میگیرد و بنابراین، نهفقط ذاتاً ارتجاعی و نخبهگرایانه است، که بهشدت ریاکارانه هم هست. ریاکارانه از این بابت که به هر حال همهٔ ما بهخوبی میدانیم که عمدهٔ دستور کارهای تحقیقاتی امروزه از کجا دیکته میشود و بنابراین این میل را قطعاً نمیتوان میلی بیپایان برای جستجوی حقیقت دانست.
این «اخلاق فداکاریِ» سمّی، بهتعبیر روزالیند گیل (Gill 2009)، با اقدام دولتها برای برپایی دانشگاههای پژوهشی مدرن نهادینه هم شد و از طریق مناسک آکادمیک تثبیت شد. استادان رسمی در دانشگاههای دولتی در واقع مثل کارمندان دولتند و بنابراین موقعیتشان دلالت بر نوعی ازخودگذشتگی برای ارائهٔ خدمات عمومی است. اما مهمتر از آن، مستلزم ارتباط مستقیم با دستگاه دولت و در نتیجه، در اکثر کشورها، ممنوعیتهای قانونی برای اقدام جمعی هم هست. در این میان، نمادهای تشریفاتیِ تمایزبخش در دانشگاهها، از مصنوعات فئودالی مانند کلاه و لباس مجلسی گرفته تا رویههای رسمی مثل جشنهای فارغالتحصیلی، تصویری والا از کارمندان دانشگاهی در مقابل سایر بخشهای دولتی ایجاد کرده و با تقویت هویت شغلی دانشگاهیان، در واقع موجب شده آنها هر چه بیشتر خود را از مشاغل مزدبگیر جدا بدانند.
در دنیایی که میدانیم موقعیتهای کافی برای جذب دارندگان مدرک دکترا و ارتقای آنان به مقام استادی وجود ندارد، عجیب است که هنوز برخورداری از درجهٔ استادی معیار نهاییِ شایستگی علمی تلقی میشود. واقعاً رقتانگیز است که میبینیم بسیاری از دانشگاهیان با اینکه از وضعیت بازار کار باخبرند، باز فکر میکنند میتوانند پلههای ارتقا را طی کنند و برای آن تلاش میکنند. مثل کسانیاند که برابری و عدالت را همهجا تبلیغ میکنند، اما در زندگی خود دقیقاً برعکس عمل میکنند و برای یافتن شغل به جامعهستیزانی بیرحم بدل میشوند.
با همهٔ اینها، اتفاقاتی در حال رخ دادن است. کاهش امنیت شغلی و افزایش حیرتانگیز بیثباتی در دانشگاهها در دو دههٔ اخیر، برای اولینبار در تاریخ باعث شده فرهنگ کار دانشگاهی و افسانههای دیرپای آن به پرسش گرفته شوند و شاهد اقدام جمعی و جنبشهای نیروی کار دانشگاهی باشیم، از جمله اخیراً در انگلستان، ایالات متحده، فرانسه، دانمارک، آلمان، و ایتالیا. تاکنون اعتبار شغلی، امنیت شغلی، و لذت ناشی از کار فکری مستقل تنها مزایای کار دانشگاهی تلقی میشده و حالا که استقلال و منزلت شغلی در این مشاغل از بین رفته و بیرحمیِ فرهنگ کار دانشگاهی و سلسلهمراتب ریشهدار در ساختارهای دانشگاهی عیان شده، افراد بیشتری در دانشگاهها دریافتهاند که آنها هم در نهایت کارگرانی مزدبگیرند. به هر حال، برخی ابتکاراتی که در دانشگاهها به مقابله با بیثباتسازی رفتهاند امیدبخشاند.
تحقیقات کنونی شما بر فضای دانشگاهی آلمان متمرکز است، جایی که شاهد نوعی آمیختگی نامقدس بین ساختار سلسلهمراتبی مستحکم فئودالی و «انعطافپذیری» غیرانسانی اقتصاد سرمایهداری متأخریم. آیا فکر میکنید اصل بسیار تبلیغشده اما مبهم آزادی آکادمیک در قانون اساسی آلمان در این فضا قابلتحقق است؟ آیا زمان بازتعریف معیارهای آزادی آکادمیک بهگونهای نرسیده که بیثباتی اقتصادی و ساختارهای سلسلهمراتبی را در کنار آزار و اذیت سیاسی نوعی تهدید برای این آزادیها قلمداد کنیم؟
همانطور که گفتم، من شدیداً مخالف جدا دانستن امنیت شغلی و آزادی آکادمیک هستم. این واقعیت که دانشگاهیان را در آلمان بهخاطر ژستهای سادهٔ روشنفکری از جمله حمایت از صلح زندانی نمیکنند، معنیاش این نیست که آلمان بهشتی برای نیروی کار دانشگاهی است. در واقع، ناامنی شغلی و سلسلهمراتب فئودالی از مشخصههای نظام دانشگاهی آلمان است.
کالایی شدن دانش و خصوصیسازی آموزش عالی در چند دههٔ اخیر چشمانداز دانشگاهی را در همهجا، از جمله آلمان، بهشدت تغییر داده است. دانشگاههای آلمان هم مجبور شدهاند برنامههای تحقیقاتی و تحصیلی فاقد سود را حذف کنند تا نقش خود را در بازار حفظ کنند. و جای تعجب نیست که این نگاه اغلب به حذف دروس و رشتههای انتقادی مثل تئوریهای مارکسیستی و مطالعات جنسیت منجر شده است. در این میان، ذهنیتی که دائر بر کاهش هزینهها است به روابط استخدامی در دانشگاهها شکل داده است. این را میتوان در حذف مداوم موقعیتهای شغلی رسمی و جایگزینی آنها با استخدامهای مشروط ببینیم. کاهش شدید اختصاص بودجهٔ عمومی به آموزش عالی محققان و مؤسسات را بیش از حد به منابع مالی بیرون از دانشگاه وابسته کرده و این امر تأثیر بازار را بهطور گستردهای افزایش داده است. در این شرایط، باید بپرسیم حالا دیگر از آزادی آکادمیک، حتی در کشوری مثل آلمان که سنگر آن شناخته میشد، چه چیز باقی مانده.
اما دربارهٔ دانشگاهیان تبعیدی یا مهاجر، آلمان یکی از موارد جالبتوجه است چراکه همان دلیلی که این کشور را به مقصد محبوب دانشگاهیان در اتحادیهٔ اروپا بدل کرده درواقع باید جذابیتش را از بین ببرد، یعنی وجود انبوهی از فرصتهای تأمین مالی خارجی. در نگاه اول، این امر نعمت به نظر میرسد، اما در واقع نوعی نفرین است. اجازه دهید منظورم را توضیح دهم. در نظام دانشگاهی آلمان، تنها موقعیتی که امنیت شغلی دارد استادتمامی است و هر موقعیتی پایینتر از آن مشمول قراردادهای با مدت معین میشود. در حال حاضر، فقط ۷ درصد از کل نیروی کار دانشگاهی این کشور استادتماماند و ۹۳ درصد باقیمانده قراردادهایی با مدت معین دارند و یا در پروژههایی که از بیرون از دانشگاه سرمایهشان تأمین شده کار میکنند. در دو دههٔ گذشته، ۷۶ درصد به دانشگاهیان بهاصطلاح تازهپا، یعنی دانشجویان دکترا و فوقدکترا، اضافه شده و در همین بازهٔ زمانی، تعداد استادتمامها فقط ۲۱ درصد رشد داشته است.
این یعنی بازار کار دانشگاهی در آلمان نیروی کار مازاد روبهرشدی تولید کرده و به تولید آن ادامه میدهد. بخش بزرگی از این نیروی کار مازاد در مشاغل برونسپاری شده، یعنی تدریس با دستمزد پایین در مقطع کارشناسی و دستیاری پروژه و امثالهم، بهکار گرفته شدهاند. میزان جابهجایی کارکنان در این بخش وحشتناک است. موقعیتهای کاری برای فوقدکترا دو سه ماههاند و کسانی که قراردادی دو سه ساله میبندند هیجانزده میشوند. در این میان، آن بخش کوچکی از نیروی کار که امنیت شغلی دارند تشویق میشوند بر پژوهشهای سودآور تمرکز کنند. این «ارتباط نظاممند بین بیثباتی و امتیاز» چیزی است که حالا مشخصهٔ دانشگاههای آلمان است و پیامدهای منفی بسیار زیادی برای کیفیت آموزش عالی، ایجاد تعادل کار و زندگی، و سلامت روانی و جسمی محققان تازهپا و میانرده، از نظر اخلاق دانشگاهی و همبستگی دانشگاهی و آیندهٔ تولید دانش دارد.
اما خوشبختانه، طی دههٔ گذشته مقرّهای مقاومتی هم، ابتدا در قالب ابتکارات محلی و سپس شبکهای ملی از محققانِ مشاغل بیثبات، شکل گرفتهاند. من یکسالی میشود که در آلمان با شبکهٔ کار شایسته در دانشگاه در ارتباطم و در آن فعالم. با تعدادی از اعضای فعال آن هم مصاحبه کردهام. اکثرشان پژوهشگرانیاند که در اوایل یا اواسط دوران شغلی خودند و به مسیر رسمی شدن وارد نشدهاند. از یک دورهٔ آموزشی یا دستیاری به دورهای دیگر میپرند و تقریباً همیشه زیرنظر استادتمامها کار میکنند. همکاران ارشدشان با مبارزه آنها برای تدارک شرایط کاری بهتر در بهترین حالت با تشویق مخفیانه و در بدترین حالت با تحقیر و تمسخر مواجه میشوند و فعالترین افراد از نظر سیاسی در میان آنها شانس خود را برای شغل دائمی در دانشگاه نزدیک به صفر میدانند. این هم از دستاوردهای آزادی آکادمیک در آلمان!
چرخهٔ زندگی شغلیِ آنها شبیه به دانشگاهیان تبعیدی است و به کوچنشینان میماند. اکثرشان در طول زندگی حرفهای حداقل در دو سه شهر یا کشور مختلف زندگی میکنند. در برخی موارد، سرنوشت گروهی از دستیاران پژوهشی به یک استاد بستگی دارد و وقتی او تصمیم میگیرد به دانشگاه دیگری منتقل شود، عذر همهٔ آنها را هم میخواهند. این آن چیزی است که پیتر اولریچ «تحرک ناپایدار» میخواند و به طرق متفاوت بر روابط شخصی آنها تأثیر میگذارد.
با در نظر گرفتن گسترهٔ عظیم بیثباتی، فکر میکنم با هجوم دانشمندان بلاتکلیف از سرتاسر جهان، آلمان لشکری عظیم از نیروی کار مازاد دانشگاهی جهانی را در خود جای دهد. وقتی از مهاجرت اجباری دانشگاهیان صحبت میکنیم بیشتر به موضوع خطرات سیاسی میپردازیم و فراموش میکنیم که خطر فوری و واقعی برای این افراد، نه خطر سیاسی، که بیثباتی وضعیت شغلی است. دانشگاهیان آواره/مهاجر که به بورسیههای کوتاهمدت و بدون هیچ چشماندازی برای آینده وابستهاند واقعاً «دانشگاهیان در معرض خطر» نیستند، بلکه در واقع بخشی از ارتش ذخیرهٔ در حال رشدِ نیروی کار دانشگاهی متزلزل در آلمان هستند. از نظر سیاسی، مسئلهٔ اصلی وجه مشترکی است که ما را به سازماندهی و عمل جمعی به عنوان دانشگاهیان متزلزل ترغیب میکند. این وجه مشترکْ آسیبپذیریِ وضعیت ما و کاهش ارزش نیروی کار ما در مقیاس جهانی است.
در کتابتان دربارهٔ تجربهٔ سرگردانی در تبعید بهمثابهٔ وضعیتی مینویسید که در آن وجود در تعلیق قرار میگیرد که در آن گذشته یا آیندهای وجود ندارد و فقط یک زمان حال پیوسته هست. یکی از کسانی که با او مصاحبه کردهاید این وضعیت را به راه رفتن در مه توصیف میکند، مهی که تمرکز را تنها به برداشتن قدم بعدی محدود میکند. زندگی تبعیدی طاقتفرسا است. علاوه بر این، دستاوردهای علمی محققان تبعیدی نادیده گرفته میشوند و آنها به سمتی میروند که برای همیشه خود را، نه در مقام دانشپژوه، که پژوهشگری در معرض خطر ببینند. از یک طرف، این افراد در مقطعی که با سختیهای بسیار مواجه بودهاند کمک دریافت کردهاند و بنابراین قدردانند. از طرف دیگر، میدانند در این نظام هرگز به جایگاهی جز کمکبگیران موقت نخواهند رسید. در نتیجه، مورد آزار و شکنجه بودن تبدیل به هویت دائمی آنها میشود که نمیتوانند آن را پشت سر بگذارند. در این مورد، دربارهٔ فرهنگ دانشگاهی و سیاسیِ آلمان چه میگوید؟
فکر میکنم مشکل فراتر از فرهنگ دانشگاهی آلمان است و کموبیش به همهٔ کشورهای میزبان غربی مربوط میشود. موضوع چند وجه دارد: یک وجه ساختاری-اقتصادی، یک وجه سیاسی-فرهنگی، و یک وجه معرفتی. به همین دلیل بعید است در آیندهٔ نزدیک مشکل برطرف شود. و باز به همین دلیل است که نهاد دانشگاه سعی میکند تا جای ممکن به راهحلهای تسکینی و موقت بسنده کند.
از نظر ساختاری، دانشگاهیان تبعیدی عموماً موقعیت دائمی ندارند، به این دلیل ساده که موقعیتهای ثابت کافی موجود نیستند! بازارهای کار دانشگاهی در بهاصطلاح «کشورهای پیشرو در تولید علم» بیش از حد اشباع شدهاند و حتی نمیتوانند نیروی کار واجدشرایط خودشان را جذب کنند. درصد نیروی کار دانشگاهیِ بدون سابقهٔ کار شگفتآور است. آلمان با ۹۳ درصد پیشتاز است، اما در جاهای دیگر هم وضعیت چندان بهتر نیست: در ایالات متحده ۷۵ درصد از نیروی کار دانشگاهی قرارداد تدریس کوتاه مدت دارند، در دانمارک درصد دانشگاهیان در وضعیت بیثباتی ۵۰ تا ۷۰ درصد تخمین زده میشود. در بریتانیا اخیراً گزارشهای دلخراشی در روزنامهها منتشر شد دربارهٔ مدرسان موقتی که با کارگری جنسی زندگیشان را میگذرانند یا چون توان پرداخت کرایهٔ خانه ندارند در ماشین میخوابند. در پروژهای که در ایالات متحده و استرالیا انجام میشود روایت افرادی که با ناامیدی دانشگاه را ترک میکنند مستندسازی میشود. در این شرایط، متوهمانه است که انتظار داشته باشیم مشاغل دائمی به افراد خارجی داده شوند، مگر اینکه خیلی عالی باشند و تحقیقاتی ضروری در زمینههای مربوطه کرده باشند که اگر صادق باشیم اکثریت آنان چنین نیستند.
از نظر سیاسی، به نظر میرسد که اکثر مؤسسات میزبان در این باره سردرگمند که با انگیزههای بشردوستانه میزبان علمای آواره هستند یا با انگیزه های علمی. از یک طرف، برخی الزامات وجود دارد: از شما انتظار میرود مدرک تحصیلی تأییدشده، اسناد بوروکراتیک (که دسترسی به آنها برای بسیاری در شرایط اخراج، فرار، و تبعید دشوار است)، و سابقه کاری مناسب ارائه دهید. شما ملزم به طراحی یک پروپوزال تحقیقاتیِ قوی از جمله برای درخواست بورسیه هستید و در برخی موارد، از شما دعوت می شود تا از آن پروپوزال دفاع کنید.
اما از سوی دیگر، اغلب اوقات در مراحل گزینش، انگیزههای بشردوستانه بیشتر از دغدغهٔ شایستگی دانشگاهی است. این منجر به تخصیص بورسیهها به افرادی میشود که فاقد صلاحیت یا ناتوان از رقابت در بازارهای کار دانشگاهی اروپا تلقی میشوند و افرادی که رزومهٔ قوی و انتشارات بینالمللی دارند با این استدلال که «به هر حال میتوانند از پسِ خود برآیند» کنار گذاشته میشوند. مسئلهٔ دیگر، بهویژه در مؤسسات میزبان آلمان، این است که وقتی کمکهزینه دریافت میکنید، به نظر نمیرسد که کسی در مؤسسه میزبان علاقه داشته باشد بداند شما با زمان و منابعی که در اختیارتان قرار گرفته چه میکنید. ضمن اینکه علاقهای وجود ندارد نوعی همکاری دانشگاهی واقعی شکل گیرد که در آینده به پروژههای مشترک یا مشابه تبدیل شود. شاید این جنبه در شکل حاد خود متوجه آلمان باشد به این معنا که میزبانیِ دانشگاهیان آواره نوعی سرمایهگذاری در همکاری علمی تلقی نمیشود، بلکه مسئولیتی است که اعتبار سازمان را افزایش میدهد. البته همهجا اینطور نیست، مثلاً در ایتالیا، حداقل بنا به تجربه من.
نکته آخر و حائز اهمیت، تمایل به نگه داشتن پژوهشگران مهاجر در حاشیهٔ دانشگاه از اروپامحوری ذاتیِ ساختارهای معرفتی ما سرچشمه میگیرد. تأثیر این موضوع را میشود در کمارزش بودن مدارک تحصیلی کشورهای مبدأ و انتشار مقاله در نشریات به زبان مادری دید. مثلاً فارغ از اینکه حوزهٔ تخصصی شما به عنوان فردی دانشگاهی و اهل ترکیه چیست، مدام مجبور به انجام مصاحبه یا تحقیق دربارهٔ ترکیه هستید. ممکن است جامعهشناسی اقتصادی باشید که در صنعت معدن در کنگو کار کرده است، اما اینجا شما قبل از هر چیز محققی «ترک» هستید و نه بیشتر. ضمن اینکه وقتی دربارهٔ ترکیه تحقیق میکنید، معمولاً انتظار میرود کلیاتی را به زبان بیاورید و کلیشهها را تأیید کنید، مثلاً اینکه «ترکیه کشوری سکولار و در راه رسیدن به آن چیزی بود که کل خاورمیانه در جهت آن میکوشد، اما ناگهان، کاملاً غیرمنتظره (!) محافظهکاران زمام امور را در دست گرفتند».
همهٔ این عوامل ساختاری، سیاسی، و معرفتی محیط دانشگاهیِ بهشدت تفکیکشدهای ایجاد کرده که سه لایه دارد: (۱) گروه کوچکی از اساتید ممتاز بهعنوان بازیگران اصلی که گفتمان علمی و سیاستهای نهادی را تعیین میکنند، (۲) تودهٔ عظیمی از نیروی کار دانشگاهیِ یکبار مصرف که کار زیرساختی کمارزشتری را انجام میدهند و اساساً نظام را حفظ میکنند، و (۳) یک منبع روزافزون نیروی کار دانشگاهی مهاجرِ مستأصل و سپاسگزار که حاضرند تقریباً هر کاری بکنند تا بتوانند خود را در حاشیههای دانشگاهی کشور میزبان نگه دارند.
شما در وضعیت بلاتکلیفیِ این پژوهشگران تبعیدی چیزی قابلتوجه کشف میکنید: نوعی ظرفیت دگرگونساز. لطفاً دربارهٔ این مطلب توضیح بیشتری بدهید. آیا صرفِ شرایط بیثباتی شغلی در دانشگاه، بدون تجربه وضعیتی ویرانگر و تروماتیک [نظیر مهاجرت اجباری]، منجر به تحولی در آگاهی و ایجاد میل به عمل جمعی نمیشود؟
تجربهٔ تبعید حساسیت افراد را نسبت به غم و اندوه و درد تشدید میکند. این حساسیت هم میتواند شکلی فردی بگیرد هم، اگر بین تجربههای مخاطرهآمیز ارتباطی پیدا شود، قالبی جمعی بیابد. اینکه آسیبپذیری بهلحاظ ساختاری در دنیای امروز امری فراگیر است نشان میدهد برقراری چنین ارتباطی بهلحاظ تئوریک ممکن است، اما اینکه بهواقع هم محقق میشود یا نه موضوع دیگری است. بههر حال، تجربیاتی از جمله در آلمان در این خصوص بوده است و شبکهٔ کار شایسته در دانشگاه اولین تلاش برای ایجاد فضایی مشترک در این رابطه بوده که نشانهای امیدوارکننده است.
بهعلاوه تعداد فزایندهٔ مقالات علمی، متون روزنامهای، وبلاگها، پلتفرمهای متفاوت رسانههای اجتماعی، و همچنین کمپینهای مجازی و فیزیکی در اعتراض به بیثباتی دانشگاهی را هم در این سالها شاهد بودهایم. در این میان، شبکههای همبستگی، از جمله در آلمان، تلاش برای تشکیل اتحادیه، از جمله در ایالات متحده و دانمارک، و اعتصاب دانشگاهیان، مثلاً در انگلستان و فرانسه، شایانتوجهاند. گرچه در این کشورها دانشگاهیانی که بیثباتی را تجربه میکنند مطمئناً بهاندازهٔ دانشگاهیان هوادار صلح در ترکیه یا همکاران سوریهای ما آسیبهای جمعی را تجربه نمیکنند، با وجود این در حال سازماندهیاند.
چقدر دربارهٔ تلاشهایتان برای سازماندهی در برابر بیثباتی دانشگاهی خوشبین هستید؟ در شرایط کوچنشینی نیروی کار دانشگاهی که ایجاد و حفظ روابط شخصی را بین دانشپژوهان دشوار کرده، آیا سازماندهی محلی و ملی بدون حرکتی بینالمللی میتواند موفق باشد؟ ضمن اینکه باید پرسید جنبشی بینالمللی با وجود ساختارهای قدرت پیچیده در هر کشور چطور میتواند پیش برود؟ همچنین، وقتی ما دانشگاهیان خود بر خود ظلم میکنیم، متحدان ما چه کسانی هستند و در این مبارزه با چه کسانی باید مقابله کنیم؟ و مهمتر از همه اینکه چه قابلیتهایی داریم؟
فکر میکنم باید مقاومت را در قالب تعهدی چندلایه و بلندمدت برای تغییر وضعیت موجود بدانیم. باید اهداف کاملاً شفافی داشته باشیم و در ضمن تا جای ممکن صبور باشیم تا بهتدریج برای رسیدن به آنها تلاش کنیم. اگر هدف عبارت باشد از تحول در کل سیستم جهانی، متأسفانه باید بدانیم این اتفاق در طول زندگی ما رخ نمیدهد، دستکم نه به شکل موردانتظار. همین امر دربارهٔ تغییر در مناسبات تولید دانشگاهی که ناگزیر از منطق کل ساختار پیروی میکند هم صادق است. نباید انتظار داشته باشیم که کل شیوهٔ تولید دانشگاهی را ظرف چند سال تغییر دهیم. این نهفقط دستیافتنی نیست که موجب مداخلاتی میشود که میتواند فضای موجود را خشنتر کند و از برابریطلبی دورتر شویم. و مهمتر از همه، نباید دربارهٔ ظرفیتهایمان دچار توهم باشیم و باید بدانیم ساختن جمع و متقاعد کردن افراد برای اقدام عملی بسیار دشوار است.
با این وصف، ابتکارات محلی را میتوان نقطهٔ شروع خوبی دانست. این اقدامات مطمئناً نمیتوانند با شبکهای از روابط قدرت و سازوکارهای انباشت سرمایه که امروزه بر حوزهٔ تولید دانشگاهی مسلطند مبارزه کنند، اما میتوانند به اهداف جزئی دست یابند و بر تغییرات نهادی/قانونی در زمینههای مربوطه تأثیر بگذارند. علاوه بر این، همانطور که در دستاوردهای شبکهٔ کار شایسته در دانشگاه در آلمان میبینیم، ابتکارات دانشگاهیِ ضدبیثباتی دستکم میتوانند به تغییر گفتمان منجر شوند. آنها راه را برای به پرسش گرفتن فرهنگ کار دانشگاهی و سلسلهمراتب نهادی که تاکنون تردیدناپذیر و پذیرفته تصور میشدند هموار میکنند. و بیش از هر چیز، ابتکارات و شبکههای محلی قطعاً الهامبخش مقرّها و شکلهای جدیدی از مقاومتاند و افراد بیشتری را به اقدام تشویق میکنند.
سرگذشت شما چطور به تحقیقاتتان دربارهٔ بیثباتی دانشگاهی در ترکیه و اروپا کمک کرد؟ ما در علوم اجتماعی آموزش میبینیم تا از موضوعات موردمطالعهمان فاصله بگیریم. شما این رویکرد را رد میکنید. به نظرتان چگونه سیاستِ عینیتگرایی در پژوهش و حکم به حفظ فاصله از موضوع پژوهش بر رویکرد ما به مشکلات خودمان به عنوان دانشگاهیان، چه از نظر نحوهٔ درک ما از این مسائل چه از نظر نحوهٔ عمل ما در قبال آنها، تأثیر میگذارد؟
روششناسیِ موردنظر من جابهجایی مداوم بین سرگذشت و ساختار است. معتقدم این امر، که میلز آن را تخیل جامعهشناختی خوانده، در تحلیل نهایی بنیان تحلیل جامعهشناختی است. فکر نمیکنم بدون درک مختصات خود بتوان چیزی مرتبط با جهانی که در آن زندگی میکنیم بفهمیم و بگوییم. منظور عدم نیاز به حفظ فاصلهٔ تحلیلی نیست. در واقع، کاملاً برعکس، وقتی بتوانید موقعیت اجتماعی-تاریخی خود را ترسیم کنید روابط و واقعیت اجتماعی خودتان را هم میتوانید بهدقت بررسی کنید. این مستلزم انتخاب روششناختی آگاهانهای است برای نزدیک شدن به امور بیاهمیت روزمره و دور شدن از آنها برای تشخیص امور اجتماعی-تاریخی درونذهنی و بالعکس.
دربارهٔ موضوع «عینیت»، اگر منظور از آن «شفافسازی روشها» و «تأییدپذیری نتایج» است، مطمئناً باید آن را بهطور کامل رعایت کنیم. اما تلقی عینیت در حکم موضعی مطلق در علوم اجتماعی میدانیم که کلاهبرداری است. حتی انتخاب پرسش پژوهش هم بازتابی از وجدان پژوهشگر است. شکی نیست که امور واقع وجود دارند. مثلاً گرایش نزولی نرخ سود نوعی گرایش ساختاری و امری واقع است. این بر پژوهشگر علوم اجتماعی است که طرف کسانی را بگیرد که، بدون توجه به این گرایش، میخواهند راههای کاهش هزینههای نیروی کار را بدانند تا نرخ سود را ثابت نگه دارند یا طرف کسانی بایستد که تحت فشار منتفع شدن عدهای معدود قرار دارند و رنج میبرند و دربارهٔ چگونگی تغییر نظامی تحقیق کند که زندگی انسان را تحتسلطه چرخهٔ بیهودهٔ نرخ سود گرفته. گرچه هر دو مسیر از یک امر واقع عینی سرچشمه میگیرند، انتخاب بین آنها انتخابی اخلاقی است.
و این انتخاب اخلاقی به موقعیت پژوهشگر در درون نظام مربوط میشود. نمیخواهم بگویم که مثلاً «اگر پیشینهٔ کارگری داشته باشید برنامهٔ تحقیقاتیتان را هم بر همان اساس انتخاب میکنید». میدانیم که این موضوعی ساده و تکبعدی نیست. منظور من این است که کاری که در تحقیقاتتان انجام میدهید، بیشتر از گذشتهتان، به آیندهای که تصور میکنید مربوط میشود و البته چشمانداز شما از آینده ملهم از تجربیات و مشاهدات انضمامی شما است، یا باید باشد. اگر تجربهتان را در تحقیقاتتان وارد نمیکنید یعنی یکی از اینها معنایش را برایتان از دست داده است: یا واقعیت اجتماعیتان یا تحقیقتان.
منابع
American Association of University Professors (2014). “Contingent Appointments and the Academic Profession,” Report prepared by a joint subcommittee of the Association’s Committee on Contingent Faculty and the Profession and Committee A on Academic Freedom and Tenure, https://www.aaup.org/report/contingent-appointments-and-academic-profession.
Davies, W. (2016). “The New Neoliberalism,” New Left Review 101, pp. 121-134.
Gill, Rosalind (2009). “Breaking the Silence: The Hidden Injuries of Neoliberal Academia,” in Flood, R.; Gill, R. (eds.), Secrecy and Silence in the Research Process: Feminist Reflections, London, Routledge, pp. 228-244.
Harvey, D. (2007). A Brief History of Neoliberalism, Oxford, Oxford University Press.
Hirslund, D.V.; Davies, S.R.; Monka M. (eds.) (2018). Report on National Meeting for Temporarily Employed Researchers, Copenhagen September 2018. Available at https://dm.dk/media/12351/report_national_meeting.pdf
Jameson, Fredric (2015). “The Aesthetics of Singularity”, New Left Review 92, pp. 101-132.
Lorey, Isabell (2015). State of Insecurity: Government of the Precarious, London, Verso, 2015.
Sassen, S. (2014). Expulsions. Brutality and Complexity in the Global Economy, Harvard, Harvard University Press.
Streeck, W. (2017). “Trump and the Trumpists,” Inference 3(1). Available at https://inference-review.com/article/trump-and-the-trumpists.
The Chronicle of Higher Education: www.chronicle.com.
Vatansever, Aslı; Yalçın, M. G. (2015). Ne Ders Olsa Veririz: Akademisyenin Vasıfsız İşçiye Dönüşümü; Istanbul, İletişim.
پانوشتها
↑1 | این مطلب تلخیصی است از Vatansever, Aslı, and Aysuda Kölemen. 2020. «Reflections on Exile and Academic Precarity: Discussing At the Margins of Academia.» European Journal of Turkish Studies. Social Sciences on Contemporary Turkey, 30, https://doi.org/10.4000/ejts.6646 |
---|
نظرات بسته شده است.